نوای زمستان
راستش را بخواهید حرف برای گفتن بسیار دارم اما دلتنگ تر از آنم که قلم توان شرحش را داشته باشد .
چند روزی است دوباره مثل خودم شده ام . چشمهایم بی بهانه لبریز می شوند . صدایم زود می گیرد . بغض بی رحمانه راه نفس را سد می کند . همه چیز وا می دارد مرا به یادآوری خاطرات گذشته . به یاد درخت توت . خانه ی پدربزرگ ، باغچه ی کوچک پر بار ، درخت انجیر ، شاتوت و آن نارنج کوچکی که تنها چند سال داشت . دست خودم نیست نمی توانم جلوی تصویر بازی هایمان را که پیآ پی از مقابل دیدگانم می گذرد ، بگیرم : فوتبال، آقای گل ، قایم موشک و آن زمان که کم سن تر بودیم ، شمشیر بازی های کوچه .
سخنم تکراری است ، می دانم اما وقتی شنیدم خانه را خراب کردند نتوانستم بایستم و نگاه کنم . بی آنکه به کسی بگویم شال و کلاه کردم و به سوی آن خانه ی کودکی هایم رفتم .
مخروبه ای شد بود برای خودش . همه چیز با خاک یکسان شده بود . بی آنکه به نگاه های سنگین این و آن توجه کنم مانند کودکی هایم بر تل خاک نشستم و خیر ه شدم به لانه ی چوبی کوچک کبوتر ها که دایی مهدی سال ها قبل آن را بر روی دیوار بلند خانه ی باقر آقا نسب کرده بود و اکنون آنجا روی زمین در میان آن تل خاک افتاده بود . یعنی اینها نمی دانستند که این خانه یک تنه خاطرات سه نسل را به دوش می کشید ؟
مثل این سال های اخیر آقا ماشالله سر کوچه روی چهار پایه ای نشسته بود آخر دیگر نمی توانست بقالی را بگرداند . سلام کردم . علیک گفت . حال همه را پرسید . اما چیزی را که نباید می گفت ، گفت .
گفت : یعنی حیف نبود اینجا ؟ حداقل یادگار آقای کریمی بود .
بغض راه گلویم را گرفت . اشک در چشمانم حلقه زد . سری تکان دادم و با عجله خداحافظی کردم . از اشک هایم خجالت نکشیدم اما دوست داشتم غمم را تنها با خودم تقسیم کنم .
یک آن احساس کردم اگر قبر آقا جان آنجا می بود می نشستم و ساعت ها با او حرف می زدم . از گذشته می گفتم . از حوض . ماهی های قرمز . از درخت شاتوت . اما نبود . دماوند کجا اینجا کجا . آقا جان شرمنده ام که بر سر مزارت نمی آیم . الآن سالهاست که دماوند نیامده ام .
راستی تابلو های کوچه را هم عوض کرده اند . تابلو ها نو شده اند . و بر خلاف سال های دور این بار براق و پر رنگ نوشته اند : کوچه ی کریمی . چه فایده اما ؟؟؟
چه فایده ...
........................................................
این مطلب پی نوشت ندارد .